FIRST SKY

میجویمش، با من باش ...

میجویمش، با من باش ...

FIRST SKY

وقت آن امد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بر درانم پندها را بشکنم
چرخ بد پیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
پنبه ای از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم ز قفل و در شکر خانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

تا به کی از چند و چون ؟ آخر ز عشقم شرم باد !
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم ؟

آخرین مطالب
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کمی با من قدم بزن» ثبت شده است

۲۳:۰۷۱۵
اسفند

«یا رفیق من لا رفیق له»

 

ساعتو که نگاه میکنی دلت میگیره و با خوت میگی چقد امروز دیر میگذره و چقد بد .. ولی هیچ کجای ذهنت نمیتونی احتمال بدی یه روز بد و تلخ میتونه چقد خوب وشیرین تموم بشه

شب که میشه درست وقتی خسته ی خسته ای و داغونی از بد بودن روزت یه حسی تو رو میکشه پای کامپیوتر، با چشمای بازی که دیگه اثری از خستگی توش نیست ..

ناخودآگاه وبلاگ دوستتو باز میکنی، یل یه حسی وادارت میکنه که بازش کنی، تو ذهنت میگی بابا من که دیشب خوندمش کامل بعیده امروز چیزی نوشته باشه، ولی نمیتونی ببندیش، ته دلت یه چیزی میگه برو و بخون، یه امیدی هلت میده سمتش، هرچند بدون اون امیدم خودت خوب میدونی معتاد نوشته هاشی، حتی اگه دویست بار خونده باشیشون.

صفحه اول وبلاگ با یه تیتر جدید مواجه میشی، مثل همیشه خلاقانه! اون امیده ته دلت تبدیل میشه به یه لبخند، خوشحال میشی و شروع میکنی به خوندن، خط اول، خط دوم غرق میشی توش و وقتی به خودت میای میبینی با یه خاطره از خودت مواجه بودی، انگار که تازه فهمیده باشی چی خوندی یه بار دیگه میخونیش .. اولاش میخندی و دیوونه بودن خودتو برا بار هزارم باور میکنی، وسطاش بهتت میزنه، واقعا من بودم ؟! و آخراش بغض و خیسی اشکی که رو لبخندت حسش میکنی...

حرفاش تو گوشت زنگ میزنه ، خوشحالی چون هم یه خاطره برات یادآوری شده و هم میدونی خیلی وقته که با تعجب نگات نمیکنه و میفهمه که چی میگی .. 

اینجوری میشه که شب مهتابیت بارونی میشه .. پر میشه از حس بارون .. بارون چشمات و بارانی که تو تمام این سالها باهات بوده ...

میگم دوست .. ولی باران .. میدونی که خیلی فراتر از یه دوستی .. جایی تو وجودم هستی که نمیتونم براش هیج اسمی پیدا کنم ... 

 

خداروشکر و ممنون که هستی :)