بسم الله ...
تنهاییم را در گوشه گوشه ی خانه حس می کنم، وقتی صدایت را برای گم شدن در صدایم پیدا نمی کنم ...
خسته می شوم از تکرار ...
از نبودنت ...
از تکرار نبودنت که همیشه با من است ...
کجایی نمیدانم ..
چند سالیست که فقط چند لحظه تو را دیده است، منی که هر لحظه با تو بود ...
کسی که هر روزش تو بودی روزهاست که برایش چون شب می گذرد ...
دلم که می گیرد تو را بهانه می کند ...
چه کنم ؟!
دل است دیگر!
تو را می خواهد ...
و من ناتوانم از عمل به خواسته ی او ...
<<تو>> برایم جمع شده در قاب عکسی و خروار ها خاطره !
تو را میانشان گم کرده ام ...
آه که چه قدر تنهایم در نبودنت ...
کاش مثل همیشه بودی تا برایت بخندم ...
ذوق کنم و در آغوشت بگیرم ..
نوازشم کنی و من عشق و محبتت را در هر جزء وجودم حس کنم ...
کاش دوباره قدری بود و التماس دعایی ..
و نگاهی خیره ... که مگر می شود دعایت نکنم ؟! ...
کاش هنوز روضه ای بود و چایی و نان قندی تا برایت تکه تکه کنم و لذت ببرم از لذت بردن تو ...
من که ام بی تو ؟!
من خدایم را ...
عاشقانه هایم را
همه چیزم را از تو دارم ...
همه و همه اش جمع شده در یک مفاتیح و یک عینک ...
برگ در برگ ...
سطر در سطر ...
واژه در واژه ...
من گم شده ام میان بازی قاب طلایی نگاهت با سیاهه های کاغذ سپید ...
من جا مانده ام پشت یک ویلچر ...
دیگر منی برایم نمانده ...
<<من>> به خاک سپرده شده است ...
همزمان با تو ...
A3man