FIRST SKY

میجویمش، با من باش ...

میجویمش، با من باش ...

FIRST SKY

وقت آن امد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بر درانم پندها را بشکنم
چرخ بد پیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
پنبه ای از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم ز قفل و در شکر خانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

تا به کی از چند و چون ؟ آخر ز عشقم شرم باد !
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم ؟

آخرین مطالب
نویسندگان

۱۹:۲۱۳۰
ارديبهشت

کدام فاطمه ؟! کدام زهرا ؟!

سیسمونی دختر من

رفته‌ایم خانه یکی از اقوام. چند روزی است که مادر شده و خانه‌اش پر ازمهمان است.

به دعوت مادربزرگ نوزاد می‌رویم به اتاق “نی‌نی” برای تماشای سیسمونی. مادربزرگ و سه تا از مهمان‌ها که داخل اتاق می‌شوند اتاق پر می‌شود و بقیه بیرون در می‌مانند. عروسک‌ها جا را برای آدم‌ها تنگ کرده‌اند. مادربزرگ نی‌نی کلی عذرخواهی می‌کند و قرار می‌شود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفته‌ است. دلم نمی‌خواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد. با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق می‌شوم.

دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباب‌بازی فروشی توی‌شان عروسک است. و این‌ها همه غیر از “هاپو” ها و “پیشی‌”های پشمالو و بزرگی است که گوشه‌های اتاق نشسته‌اند. چند طبقه یکی از ویترین‌ها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربی‌های سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل مو‌ها و لباس‌ها از پشت شیشه به ما لبخند می‌زنند.

مادربزگ در کمد لباس‌های را باز می کند و لباس‌ها را نشان‌مان می‌دهد. از بین لباس‌ها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون می‌آورد و جلوی چشم‌مان بالا می‌گیرد. صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا می‌رود. مادربزرگ می‌گوید وقتی داشته سیسمونی “جمع” می‌کرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی. می‌گوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانه‌اش را برای “جیگرش” پیدا کند.

صدای زنگ در می‌آید و یکی از مهمان‌ها مادربزرگ را صدا می‌زند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در تحویل بگیرد. مادربزرگ مایو را می‌گذارد توی کمد. چادرش را سرش می‌کند. توی آینه چک می‌کند موهایش بیرو نباشد. رویش را کیپ می‌کند و بیرون می‌رود. مایو از لابلای لباس‌ها لیز می‌خورد و می‌افتد زمین.

بیرون اتاق یکی از مهمان‌ها دارد با دختر چهار پنج ساله‌اش که می‌خواهد دوباره اتاق را ببیند سروکله می‌زند. می‌گوید جا نیست و باید صبر کند تا بقیه بیرون بیایند. من از اتاق می‌آیم بیرون تا جا برای دخترک باز شود. دخترک بلافاصله می‌دود طرف ویترین باربی‌ها. به مادرش مدل‌هایی را که ندارد نشان می‌دهد و اصرار می‌کند برایش بخرد. مادر با خنده برای یکی از خانم‌ها تعریف می‌کند که دختر پنج‌ساله اش با اینکه خیلی گرمایی است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهایش را کوتاه کنند :”میگه میخواهم قد موی باربیم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهایش قد باربی‌اش بلند شد یک دامن صورتی توری هم برایش بخریم که دیگر عین باربی‌اش بشه.” بعد دولا می‌شود و بچه‌اش را می‌چلاند :” همین الانشم باربی هستی خوشششگل مامان.” دخترک سبزه و تپل می‌خندد و در جواب خانمی که اسمش را می‌پرسد می‌گوید: فاطمه”. مادر فوری تصحیح می‌کند:” فاطمه سادات.” برای خانمی که اسم دخترش را پرسیده توضیح می‌دهد با اینکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگوید اما باز “سادات” ش را می‌اندازد. کمی آنطرف‌تر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبایل یکی از مهمان‌ها می‌رقصد. آن‌قدر حرفه‌ای که صاحب گوشی دلش نمی‌اید جواب تلفنش را بدهد.

می‌روم پیش نوزاد. بالای سر فرشته تازه متولد شده‌ای که اسمش را “زهرا” گذاشته‌اند. مادرش جلوی آینه دارد آرایشش را تمدید می‌کند. به مادر می‌گویم :”خوبه تو این همه سر و صدا بیدار نمی‌شه.” می‌گوید: “عادتش دادم تا بیدار میشه آویز بالای سرش رو روشن میکنم با آهنگ اون خوابش می‌بره. خداروشکر زودم عادت کرد... سختم بود بچه بغلم کنم. ” یک دفعه گریه‌ام می‌گیرد. به پاشنه بلند صندل‌هایش نگاه می‌کند که لابد سختش نیست با آنها راه برود. دلم می‌خواهد بهش بگویم صاحب اسم دخترش هروقت می‌خواست بچه هایش‌را بخواباند بغل‌شان می‌کرد و برای لالایی‌هایشان خودش شعر می‌گفت*. شعرهای قشنگ. شعرهایی که یادشان می‌داد وقتی از خواب بیدار می‌شوند شبیه چه کسی شوند و چطوری زندگی کنند. اما نمی‌گویم. زهرا خواب است و توی خواب دارد می‌خندد. درست مثل فرشته‌ای است که از آسمان زمین آمده باشد. نگران وقتی هستم که از خواب بیدار می‌شود. موقعی که چشم‌هایش را باز کند و بخواهد بداند که شبیه چه کسی باید باشد. توی‌ آن اتاق باربی‌ها دارند لبخند می‌زند.

دلم می‌گیرد. دلم برای همه‌ی فاطمه ها و زهراهایی که قرار است شبیه خودشان نباشند عجیب گرفته است.

 

 

*اشبه اباک یا حسن و اخلع عن الحق الرسن و اعبد الها ذامنن و لا توال ذالاحن. پسرم،‌مانند پدرت باش، ریسمان ظلم را از حق برکن‌ ! خدایی را بپرست که

صاحب نعمتهای متعدد است و هیچگاه با صاحبان ظلم دوستی مکن.
����������������


 

۲۳:۴۸۲۰
ارديبهشت

هو الحق

میگویند مرگ حق است!
پس رفتنت حق بود.
و میگویند بازگشت نیز حق است!
تو چرا باز نمیگردی؟ و اگر ک می آیی .. من چرا نمیبینمت .. ؟
از چراهایی که نپرسیده ام پرم .. از فکرهای کوچک و بزرگ .. از رویاهایی که ساخته شده بودند برای تو ..
دلم میخواهد ساعت ها برایت حرف بزنم و و تو گوش کنی ..
دلم میخواهد دعاهایت را بخوانی و من ساعت ها تماشایت کنم ..
دلم فقط کمی با تو بودن می خواهد .. همین ...

 

A3man


 

۱۴:۴۹۱۲
ارديبهشت

بسم الله

 

همیشه، هرسال

روز معلم

اول صبح

تبریک به همه ی معلما

امسال، امروز

روز معلم

اولین تبریک برای من

بسی جالب و هیجان انگیزناک :)

 

*********

روزم مبارک laugh

۱۲:۵۴۲۹
فروردين

بسم الله

سوال دقیقا اینه:

این حس اسمش چیه ؟! احیانا حسودی ؟! frown

بعد دو ماه هنوز ازش سر در نیاوردم !

 

خدایا، پلیز هلپ 
 

۲۲:۱۰۲۷
فروردين

هو الحق

همیشه،
یه آسمون ابری و هوای خنک
جیغ و داد هفت هشتا پسر بچه تو بازی فوتبال
پیچیدن باد تو چادرت
و یه ایستک انگور قرمز
میتونه حستو عوض کنه
و اگه به همه ی اینا یه رفیق و نم نم بارونو اضافه کنی، دنیاتم عوض میشه !
****
مثل همیشه ساعت یادمون رفت، ولی خدا هوامونو داشت، خدایا شکرت ؛)
* بارون طبق معمول نبودی ولی خیسمون کردیاlaughwink


 

۰۸:۳۰۲۷
فروردين

بسم الله الرحمن الرحیم

آورده اند که در زمانی دور، آسمانی به همراه دوستان میزیستندی که سخت دلبسته ی دیبی شده بودندی و روزها و شب ها همه از پی هم از برای او دلتنگی ها کردندی!
و آنقدر اسب بودندی که شبی از شب های مهم امتحانات خواب او را دیدندی !
و به این نتیجه رسیدندی که عجب اسب باشعوری بودندی !

laugh

بارخدایا ! این قبیل دیوانگان را شفا عطا فرما !
الهی آمین


 

۱۳:۴۹۱۲
فروردين

بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بسیار بخشنده ی مهر گستر

میدونی چی برام جالبه؟
من اینجام ولی آرومم!
برام جالبه که تو این شهر خبری از دلتنگیای همیشگی نیست، آرامش داره این خونه انگار!
انگار هنوزم اینجایی، اونقد واضح که نبودت خیلی کم حس میشه!
نه فقط من، بقیه هم آروم ترن، انگار آرامشت از در و دیوار این خونه به وجود هممون تزریق میشه!
تو شهری که همیشه ازش فرار میکردم حالا آرومم !
و این خیلی عجیبه ! حتی از خوابی که دو شب پیش دیدم هم عجیب تر !

***************

حس می کنم دارم اون آرامش و سکوت و سفیدی و نور مطلق و تجربه می کنم  ^-^



 

۰۰:۳۰۰۱
فروردين

هو الحق ..
نشد .. ینی نذاشتن که بشه ..
همه اشون .. خودشون امروز اومدن پیشت ولی هیچ کس منو برا دیدنت نیاورد .. همش میگن یه روز دیگه .. یه روزی که معلوم نیست کی میرسه ..
نمیتونم .. نمیتونم به این فکر کنم که الان چقدر تنهایی .. میدونم منتظری .. همه اتون منتظرین .. ولی انگاری امشب انتظارت بی نتیجه اس .. و من عذاب میکشم از اینکه به حس تنهاییت فکر کنم .. عذاب میکشم وقتی با خودم فکر میکنم با دیدن بقیه چه حالی میشی .. عذاب میکشم از چشم انتظار گذاشتنت ..
میخواستم بیام .. میخواستم پیش تو باشم .. میخواستم هیچ کدوممون تنها نباشیم، ولی ..

من نتونستم بیام .. میشه اینبار تو بیای ؟!

***************

تا حالا شده دوتا سال تحویل با #گریه ..


 

۲۱:۴۵۲۸
اسفند

<<هو الحق>>
از اون عصری که خونه مادرجون بودمو حس کردم داری صدام میکنی و دویدم خونه ..
از اون صبحی که به جای اومدن به تشییع جنازه ات رفتم اونجا ..
از همون روزا، هر وقت اونجام حس آرامشمو گم میکنم .. خوشحالم که پیششونم .. عاشقشونم ولی ..
دلم هر لحظه پر میکشه پیش تو .. اگه دو دیقه تو خودم باشم باز همون بیقراری میاد سراغم ..
آخرین لحظه هایی رو که میتونستم پیش تو باشم اونجا گذروندم ..
هم دوست دارم اونجا باشم هم اونجا موندن اذیتم میکنه ..

*****

میشه سال تحویل پیشت باشم .. ؟!

 

.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.

 

با همین نیمه، همین معمولیِ ساده بساز

دیر کردی، نیمه‌ی #عاشق ترم را باد برد ...


 

۱۲:۰۴۲۷
اسفند

<<هو الحکیم>>
همیشه وقتی بالای ابرا بودم دلم میخواست دستامو باز کنم و خودمو از وسطش پرت کنم پایین ..
یه حجم سفید مطلق ..
یه اشباع کامل از نور و پاکی .. و سکوت ..
الان که فکر میکنم این حسیه که از بچگیم داشتم .. همیشه دلم میخواست برم رو اون نخل بلند خونه همسایه بشینم که بتونم ب ابرا دست بزنم ..پروازو دوست داشتم چون فکر میکردم میتونم وقتی تو هواپیمام دستامو باز کنم و ابرا رو لمس کنم و بخورمشون ..
ابر و آسمون برام همیشه معنای آرامش و سکوت داشته و داره ..
امروز جاده تماما از گدوک به بعد ابر بود و بارون .. ابر چسبیده به زمین ...
از اون بالا بازم تجربه همون حس همیشگی ..
دلم میخواد اون آرامش و سکوت و سفیدی و نور مطلق و تجربه کنم ..